۱۳۸۵/۱۱/۱۵

خاطره‌اي از پسرك

پسر بيچاره روي تخت به خود مي‌پيچيد و ناله مي‌كرد. با التماس از همه دكترها و پرستارايي كه سراغش ميومدن و مثل يه موش آزمايشگاهي بهش نگاه مي‌كردن، مي‌خواست كه يه كم مورفين بهش بزنن تا بتونه دردشو تحمل كنه . اما همه با بي تفاوتي از كنارش رد مي‌شدن . يكي از پرستارا به پدرش گفت : " اين فيلمشه بابا . درد نداره كه " .

وقتي كه مرد به پدرش گفتم : " چرا شكايت نمي‌كني ؟ من حاضرم بيام برات شهادت بدم " . مرد گفت : " چه فايده ! مگه با شكايت پسرم زنده ميشه ؟ " و رفت . جهان سومي بودن هم بد درديه .


هیچ نظری موجود نیست: