۱۳۸۴/۰۷/۰۵

گمشده

سه سال پيش بود که تصميم گرفتم فراموشش کنم. انگار که اصلا وجود نداشته. انگار نه انگار که سالهاست باهاش حرف زدم ، خيلي چيزا ازش ياد گرفتم و از مصاحبتش لذت بردم.
اون موقع فراموش کردنش کار چندان سختي نبود. مدتي بود که همه چيزش واسم تکراری شده بود. ديگه حرفاش برام جذابيتي نداشت. لحنش عوض شده بود. ديگه مثل اون وقتها شسته رفته حرف نميزد. کوچه بازاری شده بود. چيزايي ميگفت که ازش انتظار نداشتم. هر بار که باهاش هم صحبت ميشدم، اين تغييرها بيشتر آزارم ميداد و دلسردم ميکرد.بالاخره يه روز طاقتم طاق شد و تصميم گرفتم برای هميشه بذارمش کنار.


چند ماهي مطلقا اونو از ياد بردم. اون موقع سرگرمي های جديد پيدا کرده بودم. تازه کامپيوتر خريده بودم . کلاس فوتو شاپ و کورل و ... مي رفتم. از گشت و گذار در دنيای اينترنت بي نهايت لذت ميبردم و پيش خودم داشتم طراحي وب ياد ميگرفتم.
تازگي توی يه دارالترجمه کار پيدا کزده بودم و بعد از ظهرها تا پاسي از شب سرم به ترجمه کردن گرم بود. اونقدر که وقت نداشتم بهش فکر کنم چه برسه به اينکه بخوام باهاش حرف بزنم.
اما يک سالي که گذشت و تب کامپيوتر و اينترنت و ... فروکش کرد، همينکه زندگيم دوباره روزمره شد ، انگار باز گمشده ای داشتم که بايد پيداش ميکردم. اما نميدونستم گمشده ام کيه يا چيه.


مدتها سپری شد تا اينکه فهميدم گمشده ام اونه. يواشکي جاهايي که ميدونستم هست سرک ميکشيدم. نگاش ميکردم و سعي ميکردم بفهمم آيا تغيير کرده يا نه.
ظاهرش که همون بود. حتي شکيل تر هم شده بود. اما تا باهاش حرف نميزدم نميفهميدم چي در چنته داره. اوايل مقاومت ميکردم. نگاش ميکردم و رد ميشدم. انگار خجالت ميکشيدم. از کي؟ گمونم بيشتر از خودم و اينکه نتونستم سر تصميمي که گرفتم بمونم.
فکرش مثل يه خوره ، مثل يه وسوسه به جونم افتاده بود و مغزمو متلاشي ميکرد . تا اينکه بالاخره يه روز باهاش حرف زدم و باز ماجرا شروع شد.


اوايل شايد به خاطر ماهها دوری ، برام جالب بود. به همه حرفاش با دقت گوش مي کردم و کمتر نکته منفي پيدا ميکردم. اما کم کم دوباره تکراری شد. کوچه بازاری و خيلي پايين تر از اونچه ازش انتظار داشتم شد. فکر ميکردم تو اين مدت تغيير کرده باشه و از دست دادن دوستای قديمي تکوني بهش داده باشه. اما فکرم اشتباه بود. اون بر وضعيت جديدش اصرار ميکرد و در مقابل انتقاد ها اينو نشونه به روز بودن خودش ميدونست.


به خودم گفتم ديگه تموم شد. اين ديگه عوض بشو نيست. دارم وقتمو، انرژيمو ... تلف ميکنم. ديگه باهاش حرف نميزنم. قسم ميخورم. قهر قهر قهر تا .... آخر دنيا.
اما نميدونم چي شد که اين بار هم اول ماه نشده به اولين کيوسک روزنامه فروشي که رسيدم دنبالش گشتم و چون نديدمش پرسيدم : آقا " مجله فيلم " مهر ماه نيومده؟
... و چنين بود که امروز مجله فيلم در دست به خونه برگشتم.


هیچ نظری موجود نیست: