۱۳۸۴/۰۶/۳۰

دخترک

با اميدي گرم و شادي بخش
با نگاهي مست و رويايي
دخترک افسانه ميخواند
نيمه شب در کنج تنهايي

بي گمان روزي ز راهي دور
ميرسد شهزاده اي مغرور
مردمان در گوش هم آهسته ميگويند
آه ... او با اين شوکت و غرور و نيرو
در جهان يکتاست ، بي گمان شهزاده اي والاست

ناگهان در خانه ميپيچد صداي در
سوي در ، گويي ز شادي ميگشايم پر

اوست ..... آري اوست ...... اوست ...... آري اوست
اوست ..... آري اوست ...... اوست ...... آري اوست

آه اي شهزاده ، اي محبوب رويايي
نيمه شبها خواب ميديدم که مي آیی

فروغ فرخزاد


هیچ نظری موجود نیست: