با اميدي گرم و شادي بخش
با نگاهي مست و رويايي
دخترک افسانه ميخواند
نيمه شب در کنج تنهايي
بي گمان روزي ز راهي دور
ميرسد شهزاده اي مغرور
مردمان در گوش هم آهسته ميگويند
آه ... او با اين شوکت و غرور و نيرو
در جهان يکتاست ، بي گمان شهزاده اي والاست
ناگهان در خانه ميپيچد صداي در
سوي در ، گويي ز شادي ميگشايم پر
اوست ..... آري اوست ...... اوست ...... آري اوست
اوست ..... آري اوست ...... اوست ...... آري اوست
آه اي شهزاده ، اي محبوب رويايي
نيمه شبها خواب ميديدم که مي آیی
فروغ فرخزاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر