بيـا تا قـدر يـکـديگـر بـدانـيـم ـــــــــــــــــــــــــــ کـه تـا نـاگه ز يـکـديـگـر نـمانـيـم
چـو بـر گـورم بخواهي بـوسـه دادن ـــــــــــ رخم را بـوسه ده کـاکـنـون هـمانـيـم
اين چند روز که به اينترنت دسترسي نداشتم، بد جور دلم ميخواست وبلاگ بنويسم. با اين اتفاقاتي هم که افتاده بي حوصله شدم ولي مينويسم ، شايد حالم بهتر بشه.
نميدونم کار ما در اين دنيا چيه؟ قراره آخرش به کجا برسيم ؟ چيو به دست بياريم ؟ عمر آدما اينقدر کوتاهه و در مقابل عمر جهان حقير و بي اهميت. ولي هيچ کدوممون به اين مساله فکر نميکنيم. تا وقتي در کنار هميم، دايم همديگر رو آزار ميديم. ولي وقتي عزيزی رو از دست ميديم، تازه يادمون ميفته که چقدر دوستش داشتيم و اگه باهاش مهربون تر بوديم ، زندگي و دنيا چقدر قشنگ تر و دوست داشتني تر ميشد.
هفته پيش که رفته بودم شهرستان فهميدم دايي ام بر اثرحادثه آتش سوزی فوت کرده. زن داييم حسابي داغون شده بود. زن بدی نيست. خيلي زحمتکشه . ولي تمام مدت به اين فکر ميکردم که ای کاش وقتي همسرش زنده بود ، کمي باهاش مهربون تر بود
سه شنبه هفته پيش با يک فقره دوست پسر رفتيم سينما فيلم گاو خوني رو ببينيم.اين دوست پسر خيلي خسته بود . به من گفت : ببين من ميخابم فيلم که تموم شد منو بيدار کن. منم از خدا خاسته گفتم باشه . اولش از فيلم خوشم نيومد. راستش يه جورايي آزار دهنده بود. روايت فيلم عجيب بود.بر اساس داستاني از جعفر مدرس صادقي ساخته شده که در دهه شصت نوشته شده. من داستان رو نخوندم. فکر ميکنم نسبت به فيلم حرفای بيشتری برای گفتن داره. البته بهروز افخمي داستان رو به زمان حال آورده و تغييرات لازم رو درش داده که به نظر من در بافت کلي فيلم جا نيفتاده . هر چند کارش برای به فيلم در آوردن يه داستان سيال ذهن با امکانات سينماي ايران قابل تحسينه. و جسارتش که همچين داستانيو انتخاب کرده
وضعيت من يه جورايي خيلي شبيه راوی - بهرام رادان- هستش . منم مثل اون به دنبال يه زندگيه تازه و تجربه های جديد و تا حدی هم ترک روش زندگي قبلي از شهرستان به تهران اومدم و حالا هر بار که برای ديدن خانواده به شهرستان ميرم به قول راوی فيلم همه چيز آزارم ميده، چه چيزهايي که قبلا بوده و هنوز هم هست و چه چيزهايي که قبلا بوده و ديگه وجود نداره . به خصوص يه بخش فيلم همچنان آزارم ميده و نميتونم فراموشش کنم. اونجا که راوی با لکنت ميگه: آرزوی من اين بود که ... آرزوی من اين بود که ... آرزوی من اين بود که ... پدرم بميره.
شنبه که از شهرستان برميگشتم ، اتفاق جالبي افتاد . من صندلي رديف اول پشت سر راننده نشسته بودم. راننده جوون بودو اصفهاني وتيپش هم بد نبود. به نظر مرد آروم و رمانتيکي ميومد. تازه از ترمينال زده بوديم بيرون که موبايلش زنگ زد وآقای راننده آروم و شمرده و با لبخند های فراوون مشغول صحبت کردن شد. منم که مثل سگ های پليس که وجود حتي يه ذره مواد مخدر رو بو ميکشن خيلي سريع متوجه اين امور ميشم ، شستم خبردار شد که اين يه مکالمه عادی نيست. گوشامو تيز کردم و فهميدم که بعله ... آقای راننده در حال معاوضه دل و قلوه با نامزد يا دوست دختر محترمه مي باشند . راننده داشت از دلاوری هاش ! در امر رانندگي بين شهری برای خانم تعريف ميکرد و از لبخند های مليحي که بر لبش نقش ميبست معلوم بود که خانم داره حسابي تحويلش ميگيره و تحسينش ميکنه. نکته خيلي جالب ترش برای من اين بود که من تا حالا عشق بازی کلامي - همون معاوضه دل و قلوه - رو با لهجه اصفهاني نشنيده بودم. راننده يه دستش موبايل بود ويه دستش فرمون و گاهي اوقات به جلو خم میشد و آرنجش رو به داشبورد تکيه ميداد وباز لبخند ميزد و حرف ميزد.که لابد اين نشونه غليان احساساتش بوده ديگه. مکالمه طولاني شد ، فکر کنم يه ساعتي طول کشيد و من همش به اين فکر ميکردم که با اين وضع اگه شرايط خاصي پيش بياد راننده ميتونه به موقع عکس العمل نشون بده يا اينکه يه تصادف جانانه و ....خلاص. ولي شکر خدا به خير گذشت. ايشون در پايان مکالمه فرمودند - البته با لهجه اصفهاني - ميگما من خيلي دلم برادون تنگ شدس. يه قراری بذاريما آ من با ماشينی بابام بيام دمبالدون و ظاهرا در پاسخ سوال خانوم فرمودند : آخه ماشيني من پوکيدسو تابلوس آ ماشيني بابام پرايتس آ بيترس و قبل از خداحافظي گفتند : خيلي دوست دارم
اميدوارم رابطشون به سرانجام برسه و خوشبخت بشن. ولي از اونروز يه فکری منو دايم آزار ميده ، از بعد از اون تجربه عشقي که داشتم- و شايد يه روز ماجراشو اينجا بنويسم - به کسي نگفتم دوستت دارم و از مزه کردن احساس لذت بخش و ملسش محروم بودم
نکته 1 - تر جمه حرفای راننده به فارسي تهراني : ميگويم من دلم خيلي برايتان تنگ شده است .... يک قراری بگذاريم و من با ماشين پدرم دنبالتان بيايم... چون ماشين من داغون و تابلو است و ماشين پدرم پرايد است و بهتر است
نکته 2 - مي خواستم مطابق دستور حسين درخشان اين وبلاگو فارسي کنم . ولي چون به خاطر اظهار نظرهای سياسي- که به نظر من همش سطحي و بدون تحليل علمي و صرفا بر اساس خيال پردازی های اونه - سايتشو فيلتر کردن و سورس قالب ها از طريق فيلتر شکن قابل دسترسي نيست ، به بزرگواری خودتون نا زيبايي اينجا رو ببخشيد. از قافله وبلاگ نويسي عقب بودن اين چيزا رو هم داره ديگه.
۱ نظر:
سلام! راننده باحالي داشتين! با ماشين پوکيدش! راستي سايتتون که مشکلي نداره؟ خيلي هم قشنگه!
ارسال یک نظر