توي آرايشگاه ديدمش . در رو كه به روش باز كردن، با يه جعبه شيريني پريد تو . هيجانزده اومد پيش مينا كه داشت ابروهامو برميداشت و گفت : " واي مينا جون به دادم برس . ديشب زنگ زده و قرار شده امروز و فردا پيش من باشه . نميخوام منو نامرتب ببينه . يه فكري به حال ابروهام كن . " مينا بهش گفت : " باشه يه كم صبر كن، كارتو راه مياندازم ." اون همينطور با هيجان و تند تند حرف ميزد : " ديروز خيلي افسرده بودم . از سر كار تا خونه پياده رفتم . همش ميگفتم خدايا خودت درستش كن، يه كاري كن من بچهمو ببينم . ديشب زنگ زد . با پدرش اومدن تهران . قرار شده شب يلدا هم پيش من باشه . من كه عيديمو از خدا گرفتم . "
هنوز صداش تو گوشمه . شايد اينم يه دليل ديگه براي بچهدار نشدن .
۴ نظر:
این شور و هیجان خودش یه دلیل برای بچه دار شدنه. قشنگ نیست
برعکس تو من خیلیم دوست دارم
از چیدمان و رنگ بندی وبلاگت خوشم امد
مختصر نویسی و خواندنی. خواننده را بی جهت نمی گردانی. خوشم امد.
چون کی بورد من دکمه های بالا و پایین ش کار نمیکند فرض کن همان اول نوشتم سلام
عالي بود
ارسال یک نظر