سر راه اومدن به اداره، يه خونه قديمي رو دارن ميكوبن . طبق معمول هم كلي نخاله ساختموني تو پيادهرو ريختن و راه رو بستن . اين چند روز كه از اونجا رد ميشدم يه حس ترس عجيبي بهم دست ميداد . دليلشو نميدونم .
ديشب خواب ميديدم يه نوزاد شش، هفت ماهه خيلي خوشكل رو تو يه سبد پلاستيكي بزرگ گذاشتم و سبد رو توي يه كيسه توري پيچيدم تا جايي ببرمش . سبد رو بغل گرفته بودم . توي خواب فكر ميكردم بچه خودمه . دست و پا ميزد و سعي ميكرد سرشو بيرون بياره . منم محكم كيسه توري رو گرفته بودم . وقتي از كنار اون ساختمون خرابه رد ميشدم، بچه سرشو از كيسه توري بيرون آورد . من عصباني شدم و لپشو محكم گاز گرفتم . اما اون دستاشو دو طرف صورتم گذاشته بود و تند تند منو ميبوسيد .
وقتي بيدار شدم، عرق كرده بودم و تموم تنم ميلرزيد . هنوزم وقتي يادش ميافتم، موهاي تنم سيخ ميشه .
۲ نظر:
بقول بزرگترها خیره
درود.
یکی بود که خواب تعبیر می کرد قدیم ترها
می گفت خواب بچه یه خبر بده
امیدوارم اینطوری نباشه.
ولی از کنار اون ساختمون رد نشو.
بدرود رفیق
ارسال یک نظر