يه جورايي خسته و بيحوصلهام . زندگي متاهلي قيد و بندها و تعهدهاي خاصي داره و براي من كه به زندگي به سبك " هر جور عشقم بكشه " عادت كردم، يه خورده سخته و خيلي بايد با خودم كلنجار برم تا باهاش كنار بيام .
دست و دلم به كار نميره . ترجمهام رو دستم مونده . همش دلم ميخواد برم بگردم . اما وقت نميشه . از تلويزيون و فيلمهاش حالم به هم ميخوره . فيلمهاي خارجي كه همش سانسور شده و سر و ته نداره . فيلمهاي ايراني هم كه يه مشت دروغ تحويل آدم ميدن . آخه تو كدوم خونهاي زنها نصفه شب هم كه از خواب ميپرن و از اتاقشون ميزنن بيرون، چادر و روسري سرشونه و با مانتو ومقنعه ميرن تو رختخواب ؟
پينوشت 1 : گمونم من خيلي زود به افسردگي پس از ازدواج دچار شدم . خدا رحم كنه !
پينوشت 2 : استاد كلاس آيين نگارش از ما خواسته دو صفحه مطلب در مورد خودمون براش بنويسيم . يه جورايي گسترش يافته بازي شب يلدا است . اگه جالب شد ، شايد بذارمش اينجا .
پينوشت 3 : چيزي كه نوشتم دليل بر ناراضي بودنم نيست . زندگيام خوبه و پسرك رو هم دوست دارم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر