۱۳۸۴/۱۱/۱۹

خاطره ای از ظهر عاشورا


چند سال پيش، سال آخر دانشگاه، برای اولين بار تاسوعا و عاشورا تهران مونده بودم . با چند تا از بچه ها تصميم گرفتيم بريم ميدون امام حسين . يکي از اونها دانشجوی هنر بود و برای پروژه اش ميخواست از عزاداری ها عکس سياه و سفيد بگيره .
اون موقع ها کم کم پای بچه های سوسول مو روغن زده با اسباب موسيقي جازشون به دسته های عزاداری باز شده بود . يادمه از اين شلوارهای کتون کرم مقوايي هم مد شده بود و ترکيب اين رنگ با پيراهن مردونه مشکي ، موهای روغن زده و عينک های آفتابي جور وا جور، جالب و تماشايي ميشد .
خلاصه، ده دوازده تا دختر شيطون راه افتاديم به طرف ميدون امام حسين . همگي مانتوی کوتاه مد روز تنمون بود . البته اون موقع مانتوهای کوتاه ده سانت زانو بود و با ترس و لرز هم ميپوشيديم . تو دانشگاه هم که ممنوع بود و مايه دردسر.
اونقدر توی راه شيطوني کرديم که حسابي تابلو شديم . همه ازمون ميپرسيدن : دانشجويين ؟ رييس تون کيه ؟
نزديک انتخابات رياست جمهوری بود و توی اتوبوس کلي برای نامزد مورد نظرمون تبليغ کرديم . کله مون داغ بود و فکر ميکرديم ميتونيم دنيا رو تغيير بديم . الان که دانشجوها و کله خرابي هاشونو ميبينم، ياد خودم ميفتم و درک شون ميکنم . اين جور رفتار ها و طرز فکر ها واقعا خاص اون دوره است و وقتي دورانش تموم ميشه، آدم مثل پيرمردها و پيرزن ها احساس پختگي و شايد هم سوختگي ميکنه .
خلاصه رسيديم ميدون امام حسين و مشغول تماشای دسته های عزاداری شديم . گاهي هم سيني های پر از شربت رو از دست پسربچه ها ميگرفتيم و خودمون پخش ميکرديم .
يکي از تصوير هايي که تو ذهنم مونده، مردی بود که لباس شمر پوشيده بود با سبيل های چخماقي و عينک آفتابي که هر شيشه اش به اندازه يک نعلبکي بود . تو دست و گردنش هم از اين زنجيرهای کلفت طلا انداخته بود . شلوارش هم خمره ای N پيلي ( شلوار خانواده ) و مطمئنم با يه ماشين پيکان مدل جوانان اومده بود .

يک ساعتي از ظهر گذشته بود که گرسنگي بر همه مون غالب شد . چه کنيم ... چه کنيم ... قرار شد دنبال يکي از اين هيئت ها که سمت ميدون انقلاب ميره بريم و تو حسينيه اونها ناهار بخوريم . خلاصه داشتيم مثل بچه آدم دنبال يه هيئت ميرفتيم که سر يه کوچه آقايي رو با دو تا ظرف غذا ديديم . پرسيديم که اين غذا رو از کجا گرفته . گفت از آخر همين کوچه . ما هم به طرف کوچه هجوم برديم . ولي وقتي رسيديم غذا تموم شده بود و داشتن قابلمه ها رو ميشستن .
با احساس سه کاری فراوان دويديم سر کوچه تا دست کم هيئتي رو که دنبالش اومده بوديم، گم نکنيم . اما وقتي رسيديم سر خيابون، اونا هم غيب شده بودن . گرسنگي بد جور اذيت مون ميکرد . داشتيم بحث ميکرديم که چي کار کنيم که يه خانمه کوچه روبرويي رو نشون داد و گفت : تو اين کوچه يه حسينيه است که هيئت شون هنوز نيومده . برين اونجا ناهار بخورين . ما هم از خدا خواسته راه افتاديم .
يه عالم زن و بچه جلوی در حسينيه نشسته بودن . ما هم قاطي اونا يه گوشه نشستيم . ولي گمونم کاملا مشخص بود که غريبه ايم و اهل اين محل نيستيم . يه مغازه خوار و بار فروشي بزرگ هم اونجا بود که ظاهرا شام و ناهار حسينيه را تامين ميکرد . يه آقايي از مغازه اومد بيرون و پرسيد : شما ميخواهين اينجا ناهار بخورين ؟ و وقتط جواب مثبت داديم گفت : پس يه کم به ما کمک کنين . بعد چند تا سيني بزرگ ، يه گوني برنج، يه کيسه لپه و يه گوني پياز و سيب زميني گذاشت جلوی ما و گفت : اينا رو پاک کنين .
واقعا ديدني بود . به خصوص اشک ريختن موقع پوست کندن پيازها . خلاصه يک ساعتي سرمون به تهيه مقدمات شام گرم بود تا اينکه سر و کله هيئت پيدا شد. به خاطر کمبود جا، اول به مردا ناهار دادن و بعد از جمع کردن سفره قبلي و چيدن سفره جديد، زنها رو راه دادن . جای شما خالي چه سفره ای بود . بشقاب ها و قاشق های روحي و پارچ های پلاستيکي سبز رنگ عهد دقيانوس . غذا رو که خورديم، فرار رو بر قرار ترجيح داديم . چون ميترسيديم مجبورمون کنن ظرف ها رو هم بشوريم . اما اين غذا خوشمزه ترين قيمه ای بود که در عمرم خورده بودم .


هیچ نظری موجود نیست: