حس نوشتن ندارم. افکار پراکنده ای تو ذهنم هست. اين معده درد لعنتي هم امونمو بريده. از روزی که داروهام تموم شده ، دردش دوباره شروع شده .
دارم به اين فکر ميکنم که چه بلايي به سرم اومده. چقدر به اصطلاح پوست کلفت شدم، چقدر نسبت به همه چيز و به خصوص خودم بي اعتنا شده ام. همه چيز به نظرم يه بازيه و هر وقت خسته شدم ميتونم اين بازی رو تموم کنم ويه بازی جديد رو شروع کنم.
چند سال پيش اگر حرفهايي که اين روزها ميشنوم و اتفاقاتي که اين يک سال گذشته برايم رخ داده ، برام پيش ميومد ، حتما بهم برميخورد و زانوی غم به بغل ميگرفتم و قطره اشکي و بد بيراه به چرخ گردون و...
اما مدت طولانيه که واقعيت های تلخ زندگيمو پذيرفتم. انگار که اگر جز اين بود، يه جای کار اشکال داشت. چه انتظاری ميتونم داشته باشم از دوستي که براش خيلي احترام قايلم ، اما از دور دستي بر آتش داره و واقعا نميتونه شرايط منو درک کنه.
کاش ميتونستم همه چي رو ول کنم و برم يه جای دور.
پينوشت : نميدونم اين لينکستان چرا ديده نميشه . شما ميبينين؟
۱ نظر:
بالاخره با کلی پیله کردن این صفحه باز شد . بلا دوره ایشالا !اینجا هم که حرف از « واقعیت » است و آرزوی فرار و ... بگذریم ...راستشو بخوای واقعیت اینه که هیچکس نمی تونه شرایط دیگرانو درک کنه برای اینکه همه جزیی از کل را می بینیم و این دقیقا همون چیزیه که بهش می گن دستی از دور بر آتش داشتن ...
ارسال یک نظر