1 - وقتي داشتن اون ماسك پلاستيكي سبز رنگ رو روي صورتم ميذاشتن ، بيهوش شدم . آخرين چيزي كه يادم مياد صدا كردن گوشهام بود . وقتي به هوش اومدم ، فكر كردم هنوز عمل تموم نشده و من وسط كار بيدار شدم . يه نفر ازم ميپرسيد : اسمت چيه ؟ چه احساسي داري ؟ داشتن منو ميبردن بخش . گمونم ساعت 15 : 8 صبح بيهوشم كردن . ولي يادم نيست كي به هوش اومدم . هيچ چي از اون مدت يادم نيست . با خواب و اين جور چيزا خيلي فرق داشت . شايد مردن چيزي شبيه اين باشه .
2 – دوران حاملگي سختي داشتم . استفراغهاي شديد ، بدن درد ، بيحالي و بدخوابي هام تا ماه پنجم طول كشيد . اواخرش هم كه خيلي سنگين شده بودم و اونم سختيهاي خاص خودشو داشت . با اين حال همهاش احساس ميكنم اين يه چرخه ناتموم بوده و بدون اينكه همه مراحلاش طي بشه پريدم تو قسمت آخر . شايد اگه اون شرايط پيش نميومد و مجبور به سزارين نميشدم ، احساس بهتري داشتم .
3 – دخترم چند وقتيه غريبي كردن رو ياد گرفته و وقتي نا آروم و بدقلق باشه ، غريبي كردن هاش هم بيشتر ميشه . با هم رفته بوديم خريد . داشتم ويترين مغازه رو نكاه ميكردم كه يه خانومه كه داشت از مغازه بيرون ميومد شروع كرد به حرف زدن با دخترم . بهش گفتم : غريبي ميكنه . ممكنه گريه كنه . همين الان برا يه خانومي تو داروخونه غريبي كرد و كلي اشك ريخت . خانومه با يه قيافه حق به جانب گفت : ببين دخترم ! بچه ها حس شيشماشون قويه . ميفهمن كي محبتاش واقعيه و كي تظاهر ميكنه . هنوز حرفاش تموم نشده بود كه دخترم زد زير گريه .
4 – لاست چقدر زيبا تموم شد . پاياني غير از اين نميشد براش تصور كرد . دهها بار صحنه اي رو كه جك ميفهمه مرده و به گريه ميافته ديدم و هر بار پشتم لرزيد .
5 – به آقاي مهرزاد دانش توصيه ميكنم يه بار ديگه هر 6 فصل لاست رو ببينن . با زيرنويس فارسي البته . ( مجله فيلم تير ماه 89 ص 32 و 33 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر