۱۳۸۵/۰۶/۲۸

تنهايي

در مورد پينوشت پست ديروز زياد فكر كردم و به كلي تناقض رسيدم . از همون نوع افكاري كه آدمو بدجور درگير مي‌كنه و در نهايت هم نميشه نتيجه زيادي ازش گرفت .

من تو يه خونواده پر جمعيت بزرگ شدم و با وجودي كه چندان عادت به رفت و آمد‌هاي فاميلي نداشتيم، هميشه دور و برم شلوغ بوده . هميشه از اين شلوغي به تنگ ميومدم و دنبال يه جاي خلوت براي خودم بودم .

خونه‌اي كه دوره كودكي توش زندگي مي‌كرديم يه باغ بزرگ پر از درخت داشت، گمونم دو سه هزار متري ميشد و پر بود از جاهاي عجيب و غريب، حيرت‌آور و گاهي هم ترسناك . قدمت خونه به زمان ناصرالدين شاه مي‌رسيد و تعداد زيادي اتاقك‌ چاه آب براي آبياري داشت . هميشه مي‌رفتم تو گوشه و كنج‌هاي خلوت باغ گم ميشدم و مادرم هميشه نگران افتادن من تو يكي از اون چاه‌ها بود .

از شلوغي خونه پرتاب شدم به خوابگاه دانشجويي و بهترين روزهام زماني بود كه هم‌اتاقي‌هام نبودن و از تنهايي‌ام لذت مي‌بردم .

اما يه جاهايي و يه وقت‌هايي هست كه تنهايي آدمو بدجور آزارميده . هر چند من هميشه به استقلال خودم خيلي اهميت دادم . دلايلش هم زياده و شايد يه روزي اينجا در موردش بنويسم. براي همين تنهايي‌هام و متكي نبودن به ديگران برام خيلي مهمه و سخت‌ترين كار تو دنيا براي من درخواست كمك از ديگرانه .

حالا كه قراره ازدواج كنم و قطعا زندگي‌ام رو بايد با پسرك تقسيم كنم، افكار عجيبي تو ذهنم مياد كه منو خيلي به خودش مشغول مي‌كنه و گاهي اوقات آزار دهنده ميشه . يادمه اولين باري كه با پسرك صحبت كردم، مي‌گفت : " آدم نبايد براي رفع تنهايي ازدواج كنه، چون زندگي مشترك هم يه جور تنهايي‌هاي خودشو داره . "

نمي‌دونم چقدر از تنهايي‌هامو بايد براي خودم نگه دارم ؟ چقدرش از بين ميره و چقدر بهش اضافه ميشه ؟ فكر مي‌كنم خود زندگي مشترك اين چيزا رو بهم ياد ميده . فقط اميدوارم تا آخرين روزي كه قراره با هم زندگي كنيم، باعث آزار همديگه نشيم .


هیچ نظری موجود نیست: