امروز بعد از شستن کوهي لباس که در اين چند وقت به دلايل مختلف ( از جمله سرماخوردگي اين چند روز اخير ) جمع شده بود و يک حموم لذت بخش ، در حاليکه به صدای دلنشين فرامرز اصلاني گوش ميدم ( هرچند آهنگ های قديميش ياد آور خاطراتيه که سعي ميکنم بهش فکر نکنم ) ، دارم وبلاگ مينويسم.
امروز بعد از سالها برای نوشتن پيش نويس اين وبلاگ دست به قلم بردم و حال خوشي رو دارم تجربه ميکنم. يادمه آخرين باری که داستان نوشتم ( و در واقع بخشي از يه رمان طولاني بود که ناتموم موند ) 6 سال پيش بود. داستاني با مايه های جنايي و روانکاوانه در مورد تاثير تربيت بر ارتکاب جرم و حتي به خاطرش چند تا کتاب روانشناسي هم خوندم . فصل اولشو که نوشتم به مادر يکي از دوستام که دانشگاه روانشناسي درس ميداد نشون دادم و ازش ابراز رضايت کرد. اما زنجيره ای از اتفاق های مختلف باعث شد که کلا نوشتن رو کنار بذارم ودر اين چهار سال گذشته هم به جز نامه های خشک و رسمي و قالبي اداری و گاه گداری ای – ميل سردستي برای دوستان دور و نزديک ، هيچي ننوشته بودم.
تا جايي که يادم مياد بعد از سينما و موسيقي ، عاشق نوشتن بودم. اصلا دلم ميخواست فيلمنامه نويس بشم. اما همه اينها به خاطر تفکر غلط خانواده ام ( هرچند سرزنش شون نميکنم ) از من دريغ شد. اون موقع ها خيلي حرف گوش کن بودم و کلا شرايطي بود که نميتونستم طغيان کنم و دنبال خواسته هام برم ( کاری که خواهرم کرد و حالا يه نقاشه ). حالا وضع فرق کرده و هر چند دير اما سعي ميکنم که مطابق ميلم زندگي کنم. اگر بشود البته ...
با اينکه عاشق نوشتن بودم ، اما در درس انشا هميشه کمترين نمره ها رو ميگرفتم. شاگرد اول مدرسه بودم و در شهر و استان جزو رتبه های برتر ، اما نمره انشام به زحمت بالای 16 ميرسيد . معلم ها هم فقط به خاطر شاگرد اوليم در امتحان ثلث بهم نمره ميدادن.
راستش اون موقع ها هميشه يه سری موضوع کليشه ای ميگفتن که بنويسيم . به خصوص دوران دبيرستان ( که هر 4 سال معلمش يه نفر بود ) ازمون ميخواست که موضوعات توصيفي بنويسيم از اين دست که مثلا حس شما از ديدن يه پروانه که بال بال زنان از اين گل به اون گل ميره چيه . يه سری از بچه ها شايد ده پونزده صفحه مينوشتن و در و ديوار و زمين و آسمون رو به هم ربط ميدادن تا احساس شون رو بيان کنن. اما من هر چي زور ميزدم يک صفحه بيشتر نميتونستم بنويسم ، اونم با کلمه های محدود و توصيف های نا پخته و نيمه کاره . نتيجه اين ميشد که اونا 20 ميشدن و من خيلي که مورد لطف واقع ميشدم پونزدهي چيزی ميگرفتم.
اما برنامه های صبحگاهي بدون موضوع بود و من در مورد هرچي دوست داشتم ، مينوشتم و گاهي داستان های کوتاهمو سر صف برای بچه ها ميخوندم.
حالا که به اون وقتا فکر ميکنم ميبينم اکثر اونايي که انشاهی توصيفي آنچناني مينوشتن و حتي گاهي اشک آدمو در مياوردن ، يک يا چند تا دوست پسر داشتن و اقلا عاشق يکيش بودن و مرتب نامه های عاشقانه با هم رد و بدل ميکردن و برای اينکه در نوشتن از طرف مقابل کم نيارن ، دايم يا داشتن حافظ و مولانا ميخوندن يا به اين ترانه های پاپ عاشقانه جانسوز گوش ميکردن و سينمای مورد علاقه شون هم سينمای هند بود. اونايي هم که ياری نداشتن و دورادور عاشق کسي بودن ، هم وضعشون به همين منوال بود. اما من مثل پسرها بودم ، مغرور و کله خراب و درسخون وهدفم اين بود که روزی دانشمند بزرگي بشم و جايزه نوبل ببرم ( اي روزگار ، اون آروزها کجا و اين حال و روز فعلي ما کجا )
البته قصدم نفي عشق های نوجوووني نيست. کما اينکه در جای خودشون زيبا هستن و فکر ميکنم اونا طبيعي تر از من بودن.
در سالهای دبيرستان ، عضو يه انجمن ادبي تو شهرمون بودم که فصلنامه هم داشت و البته زير نظر آموزش و پرورش بود . داستان هامو ميفرستادم براشون تا نقد و احيانا چاپ کنن. در نقد هاشون به به و چه چه بود و لي موقع چاپ از همون داستان های توصيفي استفاده ميکردن. شايد فکر نميکردن که دختر يا پسر دبيرستاني باشه که از داستان های علمي – تخيلي يا جنايي خوشش بياد.
نميدونم چرا تا اين حد از نوشتن دور افتادم. حتي در اون دوراني که عاشق شده بودم ( همين سه چهار سال پيش ) طرف مرتب شعرها و تصنيف های عاشقانه ای رو که سروده خودش بود برام ای – ميل ميکرد ، اما من نميتونستم مثل خودش جوابشو بدم و گاهي گلايه ميکرد. هر چند اونقدر دوستش داشتم که که وقتي ميديدمش يا موقع مکالمه تلفني يا ای – ميل نوشتن ، زبونم بند ميومد و قدرت تفکر از من سلب ميشد ... بگذريم ... بگذريم...
چند سال پيش که تازه پرشين بلاگ درومده بود ، يه وبلاگ درست کردم . فکر کنم اسمش رويا يا همچين چيزی بود. فقط يه پست فرستادم و رهاش کردم. به علت های مختلف از جمله اينکه اونقدر مشغله فکري داشتم که نميتونستم ذهنم رو آزاد کنم تا بتونم راحت بنويسم . روزهايي بود که حتي به زحمت ميتونستم مخارج زندگيمو تامين کنم و هزار و يک مشکل ديگه که هنوز هم هست . اما اون موقع هنوز ياد نگرفته بودم که به هر چيزی بايد به اندازه خودش فکر کنم و در مغزم بهش جابدم.
حالا هم اين وبلاگ رو مديون کسي هستم که توصيه کرد نويسندگي رو اينطوری از سر بگيرم. دوست عزيزی که باعث شد بعد از سالها دوباره لذت نوشتن رو درک کنم. اميدوارم اين وبلاگ رو بخونه و بدونه که هميشه دعای خير من بدرقه راهشه. همينطور تشويق های همکارم و نيز دوست عزيز و ناديده ام که منو به ادامه کار ترغيب ميکنن.
راستش اولش قصد نوشتن در مورد مطلب ديگه ای رو داشتم و ميخواستم فقط در حد مقدمه در اين مورد حرف بزنم. اما بمونه برای پست بعدی.
پي نوشت 1
قبلا يه لينکستان درست کرده بودم که مدتها ولش کرده بودم. حالا دوباره دارم سعي ميکنم يه جوری اينجا ، جاش بدم. فعلا نياز به کار داره. منم که فقط اچ.تي.ام.ال بلدم و تجربي دارم با غالب اين وبلاگ که نميدونم با چه کدی نوشته شده ور ميرم. خلاصه ببخشيد که اينجا يه کم به هم ريخته است.
پي نوشت2
راستي چه جوری ميشه به يه نفر کمک کرد در حاليکه خودش دلش نميخواد يا اقلا اينطوری وانمود ميکنه؟
۵ نظر:
خب ! صوبتهاتون بد جوری دلنشین بود
salam khobi? jaleb bod !! va inek kasi age komak bekhad hatman be kasi mige ..
be nazar mead rah oftady nahweh neveshtanet kheily bhtar az ghabl shodeh movafagh bashy
سلام دخترک جان، خوبی؟! میدونی! من از نوشتن خوشم مییاد ولی خوب بلد نیستم... ولی همین که همتی کردی و بازم داری مینویسی خیلی خوبه! نوشتن یه نوع حس قشنگی به آدم منتقل میکنه انگار داری از خودت رها میشی... شاد و رها باشی
عزيزم وبلاگ جالبي داري
به من هم سر بزني خوشحال مي شم
ارسال یک نظر