از وقتي از سفر برگشتم ، روزهای پر کاری رو گذروندم. تقريبا هر روز تا دير وقت سر کار بودم و يک بار هم پنج شنبه از صبح تا شب سر کار بودم. تنها تفريحم در اين مدت روزای برف بازی بود. يک بار با همکارام و يک بار هم با دوستم ، دختر کوچولوش و شوهرش. از بقيه روزای برفي فقط سرما و ليز خوردن ها و ترس از زمين خوردن رو به ياد دارم.
حاج خانم ( همکارم ) بالاخره برگشت و ما رو هم حسابي شرمنده کرد. برای همه مون يک قواره چادر رنگي کادو آورده بود. شبيه هموني که سوغات مادرم از مکه بود. اون يکي رو که هنوز ندوختم. ولي فکر کنم بايد دست به کار بشم. آخه فالگيرم بهم گفته که با يه مذهبي خفن ازدواج ميکنم و چون تا حالا هرچي گفته اتفاق افتاده ( از جمله فوت دايي ام و سر کار رفتن برادرم ) لازمه که هر دو تا چادری رو هرچه سريعتر بدوزم.
رييس هم از مکه برگشت و مهموني هم داد که به خاطر برف و سرما حسش نبود که برم. اونم واسمون روسری آورده بود . خلاصه دل همتون بسوزه. اين به اون در که روز والنتاين کسي چيزی واسه ما نخريد.
کادويي که به رييس داديم خوب بود ولي برای کادوی حاج خانم ، يکي از همکارامون سليقه خودشو اعمال کرد و از اين ظرفای سه تيکه که شونصد سال پيش مد بود ،خريد. خلاصه اگه حاج خانم مستقيما اونو تو سطل آشغال انداخته باشه يا به کسي بخشيده باشه ، اصلا تعجب نميکنم.
چهار روز تعطيلي خيلي بيخود گذشت. روز پنج شنبه اتفاقاتي افتاد که برام تداعي کننده خاطرات تلخ و شيرين گذشته بود و حسابي حالم گرفته شد. يک روز طول کشيد تا بتونم برش غلبه کنم و به حال عادی برگردم. از عصر جمعه تا ديروز عصر هم مهمون داشتيم و امروز هم که تا نزديکای ظهر خواب بودم. راستش خيلي چيزا ميخواستم بنويسم ، ولي نميدونم چرا حسش نيست.عمده مطلبي که ميخواستم بنويسم مربوط به موضوعات کاری بود ولي حالا دليلي برای نوشتن در اين مورد نميبينم.
الان تلويزيون داره يه فيلم در مورد ميرزا کوچک خان نشون ميده. گمونم همونيه که بهروز افخمي ساخته. راستش من چيز زيادی در مورد ميرزا نميدونم. اينکه آيا واقعا يک قهرمان بوده يا يک ياغي روستايي. ولي مسلما اگه زنده ميموند و حکومتي تشکيل ميداد يا حاکم وقت بخشي از قدرت رو به اون واگذار ميکرد ، الان جور ديگری در موردش صحبت ميشد . مردم ما گرايش عجيبي به طرف کسي که به وسيله قدرت حاکم ( که ازش ناراضين ) کشته ميشه دارن و ازش اسطوره ميسازن. چيزی که شايد در واقعيت چندان درست نباشه
پ.ن : فرض کنين مدت کوتاهيه که وبلاگ مينويسين . بعد تصميم ميگيرين آی. دی ياهو مسنجرتون رو تو وبلاگ بذارين. يکي از خواننده های وبلاگ شما که خودش هم وبلاگ نويسه و ميدونين که ايران نيست ، شما رو اد ميکنه ، بعد با هم چت ميکنين و خيلي اتفاقي در مورد موضوعات مشترک حرف ميزنين ، بعد ميفهمين که هم رشته هستين و آخر سر معلوم ميشه که همديگر رو ميشناسين و دوره دانشگاه هم کلاس بودين . فکر ميکنين احتمال همچين چيزی چقدره ؟ يک در ميليون ؟ به هر حال اين اتفاقيه که برای من افتاده. دنيا خيلي کوچيکه ، نه؟
۶ نظر:
سلام. مطلب جالبی بود. اميدوارم هر اتفاقی كه برات میوفته جز خوشبختی چيز ديگهای نباشه. التماس دعا
سلام . خب پس به خوبی و خوشی بعد از محرم و صفر افتادیم دیگه ؟ مذهبی خفن رو می گم !! حکما خانم همکار در این توطئه شریف دست داره !!!! در مورد اون اتفاق ، دنیا واقعا کوچیکتر از اونیه که فکرش رو می کنی ولی خب شانس هم خوب چیزیه که به پستت خورده . موفق باشی
خب بسلامتی ایشالا ...نظر ما اینه که شوما یکی از چادر ها بدوزین و یکی دیگه ش رو نگه دارین واسه بعدا !!! البته خودتون میدنید ها!!! گرفتی چی شد؟
salam khaste nabshid. man kheili vaghte linke shoma ra dar weblogam gozashtam shoma ham agar momkene ye link be ma bedid. albate agar khastid.
salam khaste nabshid. man kheili vaghte linke shoma ra dar weblogam gozashtam shoma ham agar momkene ye link be ma bedid. albate agar khastid.
سلام . بالاخره طلسم شكست و وارد شدم !! ولي اينجا كه فرقي نكرده ! من قبلا هم اينجا كامنت گذاشته بودم
ارسال یک نظر