۱۳۸۳/۱۰/۳۰

اين مطلبي که ميخوام بنويسم خيلي شخصيه ، ممکنه کمي بي سر و ته به نظر بياد اما هميشه جزو دغدغه های من بوده و به خصوص اين روزا خيلي از نظر فکری باهاش درگير شدم و مثل يه خارش مغزی دايم تو سرمه.


ماجرا از کجا شروع شد؟ از دو هفته پيش که همکارمون برای مراسم حج راهي مکه شد و من ياد خاطرات گذشته افتادم. فروردين سال 78 که پدر و مادرم رفتن مکه. اون موقع ها يه حس خاصي داشتم از قبل از رفتنشون تا مدتها بعد از اينکه از سفر برگشتن. قبل از رفتنشون که همه چيز يه جور ديگه بود ، من خوشحال و هيجان زده بودم، الان که فکر ميکنم يادم نمياد علت خوشحاليم چي بود اما هيجانش عمدتا به اين خاطر بود که اون موقع اولين باري بود که پدر و مادرم مدت طولاني مارو تنها ميذاشتن و طبق معمول هم همه مسئوليت ها به عهده من بود. بابای خدا بيامرزم هم که وصيتنامه تنظيم ميکرد و ميگفت بايد 40 سال براش نماز بخونم و وقتي ميگفتم شما که نماز قضا ندارين ميگفت : آخه اين نمازای من که قبول نيست که... به هر حال روزای خيلي خاصي بود.


هفته پيش به طور اتفاقي يکي از دوستای دوره دانشگاه رو ديدم و کلي با هم صحبت کرديم. خيلي تغيير کرده بود. راستش اون موقع ها که من خيلي مذهبي خفني بودم ( منظورم از نظر ظواهر و آداب مذهبيه و گرنه از نظررعايت اخلاقيات ، پايبنديم بيشتر هم شده ) اين دوست من دچار تضاد های فکری و معنوی در مورد اعتقاداتش شده بود و اون وقتا در اين مورد زياد با هم حرف ميزديم ، اون روز که ديدمش گفت که بازم به مذهب رو آورده و حتي حج هم رفته!!! يه جورايي اين مسايل رو برای خودش حل کرده بود و خوب اين نکته مثبت و قدم بزرگيه. ميگفت از ماهواره يه برنامه ای رو دنبال ميکنه که فارغ از اينکه چه دين و مذهبي داشته باشي به امور متافيزيکي و اعتقادی و موضوع خدا ميپردازه و اونقدر اين برنامه براش جالب و مفيد بوده که مي خواد ماهواره بخره . به من گفت اين دوره ای که درش هستي طبيعيه و بايد اونو بگذروني ...


خوب هرچه که فکر ميکنم يادم نمياد سر آغاز اين شک و ترديدها و بي اعتقادی ها از کجا بوده. از رنجهای بيشماری که تو زندگي متحمل شدم و همچنان باهاشون دست به گريبانم ؟ از اينکه به چيزهايي که ميخواستم نرسيدم ؟ از تربيت مذهبي نادرست خانه و مدرسه که به جای شناخت و آگاهي دادن مبتني بر اجبار و تعصبات کور بوده؟از ديدن رنجها ، بدبختي ها و نابرابری ها ؟يا از ديدن رياکاری ها و سالوسي ها و سوء استفاده ها به نام مذهب ؟


يک بار کسي به من گفت : عدالت خدا فضلش را شامل نميشه. شايد هفت هشت سال پيش اين جمله رو شنيدم و باور کنين هنوز که هنوزه بهش فکر ميکنم و سعي ميکنم قبول يا ردش کنم اما نتونستم.


چند سال پيش يه مدتي تو يه آزمايشگاه ژنتيک پزشکي کار ميکردم و خوب اونجا عمدتا سر و کارمون با بچه های معصوم و بيچاره ای بود که به علت های مختلف به انواع و اقسام بيماری های ژنتيکي مبتلا بودن و واقعا رنج ميکشيدن . هنوزم هيچ کدومو فراموش نکردم . به خصوص يکي شونو که يه پسر بچه فوق العاده چاق بود و با هم حسابي رفيق شده بوديم و دفعه دومي که با پدر و مادرش اومده بود، سراغ منو گرفته بود و همش ميخواست باهاش بازی کنم .
اون موقع ها هم خيلي درگيری فکری داشتم و اصلا نميتونستم بين رنجي که اين بچه ها ميکشيدن و مقوله ای به اسم عدل خدا ارتباط و هماهنگي پيدا کنم.


اون روز به دوستم گفتم الان ديگه تو زندگيم انتظار معجزه و دخالت يه نيروی فوق بشری رو ندارم و اينجوری راحت تر زندگي ميکنم. اما بعضي وقتا به اتفاقاتي که برام ميفته و مدتها بعدش ميفهمم که واقعا برام سودمند بوده ،فکر ميکنم دچار تضاد ميشم. مثلا همين تابستون امسال يه مورد ازدواج پيش اومده بود که شرايط خيلي خوبي داشت و اوايلش منم خيلي ازش خوشم اومده بود و اگه روند ماجرا ادامه پيدا ميکرد قطعا باهاش ازدواج ميکردم اما مسايلي پيش اومد و به دلايلي منصرف شدم. يه مدتي فکر ميکردم که وقت و انرژيمو بيخود تلف کردم ، اما در واقع يه فرصت خيلي خوبي بود که در يه مورد خودمو باور کنم و بتونم اعتماد به نفس پيدا کنم.


دوستم ميگفت اينجوری آدم دچار حس تهي بودن ميشه و وقتي برگرده از اعتقاداتش بيشتر لذت ميبره.
راستش الان مدتيه که اينجوری شدم و همه چيز برام علي السويه شده. نميدونم اين دنباله افسردگي هامه يا واقعا به اين خاطره که ارتباطم با متافيزيک کمرنگ شده.
از اون روز که دوستمو ديدم يک لحظه هم از فکرش بيرون نيومدم و حتي خوابشو ميبينم و تو خواب هم باهم در اين مورد حرف ميزنيم.


دايم هم به همکارم که مکه رفته فکر ميکنم : حالا کجاست ؟ چي کار ميکنه ؟ چه حسي داره؟ وقتي برگرده چقدر تغيير کرده؟
يادم مياد اون موقع که رفته بوديم استقبال پدرو مادرم به فرودگاه ، مادرم ما رو نشناخت ، ميگفت : اينقدر اونجا آدم تحت تاثير قرار ميگيره که حتي خودشم يادش ميره چه برسه به بچه هاش.
ميدونين چيه؟ بعضي اوقات آرزو ميکنم کاش الان اونجا بودم .

۸ نظر:

ناشناس گفت...

به نظر ما این قضیه ای که شوما درباره ش صوبت فرمودید یه نیازی هست که در وجود هر کسی نهفته ست و هر کی که پاکتر باشه یا سعی کنه پاکتر بمونه این نیاز بیشتر در درونش داد و فریاد سر میده و بقول معروف چپ و وراست تظاهرات میکنه ...گرفتی چی شد؟

ناشناس گفت...

سلام. در اين مواردی كه نوشتی نكات بسياری نهفته است كه سعی می‌كنم نظرم رو برای هر كدوم بنويسم. انسان در شرايط سنی مختلف دچار بحرانهای گوناگونی ميشه كه هر كدوم بنا به سختی يا راحتی انها در نوع ديدگاه آدم دخيل می‌شه. ما آدمها چون هميشه جلوی پامون رو می‌بينيم به همين دليل هم در مصائب و سختی‌ها فكر می‌كنيم كه زمين و آسمون با ما چپ افتاده و به همين دليل به اولين جایی كه می‌زنيم اعتقاداتمونه. اما پس از مدت‌ها از اين قضايا وقتی كه سيری به گذشته پيدا می‌كنيم می‌بينيم كه بسياری از اون مصائب به عنوان خيری در زندگی ما دخيل شده و شايد اگر اون مصائب برامون اتفاق نمی‌افتاد بسياری از نعمت‌هایی رو كه الان داريم نداشتيم. به اين دليل است كه علما و بزرگان هنگام مصائب می‌گويند انشاالله خير است و حكمتی درش نهفته است كه ما نمی‌فهميم. اگر انسان سعی و تلاش خود را برای رسيدن به اهداف عاليه داشته باشد، هر چه برايش پيش آيد ، حتی اگر بلا باشد، خير محسوب می‌شود

ناشناس گفت...

سلام. خیلی خالصانه نوشتی. امیدوارم همیشه شاد باشی و فارغ البال

ناشناس گفت...

هر انکه جانب اهل وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
...........
سلامت باشید

ناشناس گفت...

در مورد كامنتتون ممنونم :::: اگر هم قشنگ بنويسم به پاي شمانمي‌رسم :::: از متني كه نوشته بوديد خوشم اومد :::: و بايد بگم اين حرف كاملاً درسته كه ما هرگز نميتونيم ارتباطمون رو با متافيزيك قطع شده بدونيم :::: چون اگر اونطور بود كه بايد به خيلي چيزا شك ميكرديم :::: با آرزوي توفيق

ناشناس گفت...

بازی تمام شد...

ناشناس گفت...

بالاخره ، بالاخره ! خب مبارکه !! راستش بیشتر از همه این روحیه مذهبی برام جالب بود .(اونم از نوع خفنش !!)درست یا غلط من معتقدم مسائل متافیزیکی و مذهب در عین اینکه خیلی نزدیک به هم بنظر می رسن ولی مقوله شون تفاوتهایی باهم داره که... بحثش طولانیه !بهرحال خوشحال شدم ازاین دعوت . ممنون

ناشناس گفت...

سلام. ممنون که سر زدی! اما خوش به حالت که خونه خدا نرفتی چون آدم تا اونجا رو نبینه نمی دونه چه خبره اما وقتی رفت تازه وقی بقیه رو می بینه یه جورایی خل میشه و همش دلش می خواد بره. تونستی آی دی منو ادد کن کارت دارم . ممنون