۱۳۸۳/۱۰/۱۲


بالاخره بعد از مدتها وقت کردم بيام سراغ اين وبلاگ. ماجرايي که ميخام تعريف کنم، مربوط به چند هفته پيشه ، اما شنيدنش خالي از لطف نيست. يه روز پنجشنبه ای شال و کلاه کردم و برای خريدن کاپشن راهي بازار شدم. از بد حادثه بارون شديدی شروع به باريدن کرد و منم که دير از خونه زده بودم بيرون ، دقيقا وقتي رسيدم بازار که غلغله بود و جمعيت از سر و کول هم بالا ميرفتن، مغازه های اونجا هم که هرکدوم اندازه يه قوطي کبريته ولي باور کنين تو هر کدوم از اونا دست کم 10 نفری مشغول انتخاب و پرو کاپشن و … بودن . حتي تو يکي از مغازه ها که بودم ، يه کاپشن از دست يه خانمي افتاد زمين و در يه چشم به هم زدن زير پای جمعيت گم شد . خلاصه با اون شلوغي ، قيد خريد رو زدم و راه افتادم که از پاساژ برم بيرون . خروجي پاساژ که قيامت بود . در يه فضايي به عرض 3 متر ، صد نفر در حال وارد شدن و صد نفر در حال خارج شدن بودن . ، تو اون فشار جمعيت ، وقتي که داشتم از در خارج ميشدم ،يه مرتيکه عوضي از پشت سر بازومو گرفت و شروع کرد صداهای نا مربوط از خودش درآوردن . منم اصلا معطل نکردم و آرنجمو محکم کوبوندم تو قفسه سينه اش و با همون دست زدم تو صورتش . اونم با بيشرمي گفت : چرا ميزني ؟ آخه دارن هل ميدن . و سعي کرد در بره ولي در همون حال که داشت به زور از لای جمعيت رد ميشد ، يه لگد محکم حواله اش کردم و يه جاپای گلي خوشگل رو پشتش گذاشتم . حالا تو اين گير و دار که با عصبانيت داشتم به طرف مترو بر ميگشتم ، يه مرده داد ميزد دلار ، يو رو ، طلا … ، خانم دلار ، سرمو بلند کردم و با عصبانيت يه نگاهي بهش انداختم . اونم کم نياورد ، همونجوری که داد ميزد ادامه داد : ببخشيد ما هيچي نميفروشيم . خانم عصباني شدن . و من مونده بودم بخندم يا گريه کنم. از اونروز تا بحال دارم به اين فکر ميکنم که يه چاقوی ضامندار خفن بخرم بذارم تو کيفم و هرکي مزاحمم شد يه ضربه بهش بزنم .هي ميگن چرا تو جامعه خشونت زياد شده ، اينم يه دليلش. هم خونه ايم ميگه اسپری بهتره. اما خوب با اسپری خرجم زياد ميشه . البته ممکنه چاقو هم تو بدن مزاحم جا بمونه و مجبور بشم يه چاقوی ديگه بخرم . از اين شوخي گذشته ، به نظرم پديده مزاحمت خياباني - که من ترجيح ميدم به اون خشونت خياباني اطلاق کنم - هر روز بيشتر از قبل دامنگير دختران و زنان ميشه و هر روز هم ابعاد جديدی پيدا ميکنه. دلايل زيادي ميشه برای اين مساله پيدا کرد . نظر شما چيه؟

چند وقت پيش کارتون آناستازيا رو ديدم . داستانش در مورد دختر آخرين تزار روسيه است و تا حد زيادی با افسانه آميخته شده . نميدونم چقدرش واقعيه و چقدرش خيالي - راستي شما در مورد سرنوشت آناستازيا مطلبي سراغ دارين؟ - نکته جالب اين کارتون اينه که در نهايت نيروی عشق بر همه چيز حتي بر شر پيروز ميشه . راستش با ديدن اين کارتون ، به اين نتيجه رسيدم که نبود عشق توی هرزندگي باعث روزمرگي و خستگي ميشه. مگه نه؟

راستي اين مطلب رو هم بخونين ، لينک از علي قديمي

ديشب خواب ديدم يه جای پر از برف هستم. تو دستم يه گلدون گلي کوچولو بود که يه گل خيلي کوچيک داشت شبيه بنفشه ولی قرمز رنگ بود. يه مردی جلوم ايستاده بود و پشتش بهم بود. تو اون سرما فقط يه کت و شلوار رنگ روشن تنش بود و انگار من برای ديدنش رفته بودم. آهسته پر کتشو کشيدم که منو ببينه. به طرفم برگشت اما صورتش قرمز بود، عصباني نبود فقط گفت : همين حالا برگرد. اشتباهي اومدی . خط زمان رو شکستي . برگرد و در يه چشم بر هم زدن ناپديد شد. به پشت سرم نگاه کردم. يه راه دراز برفي بود که بايد تنهايي بر ميگشتم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ببین آبجی خانوم شوما اگه واسه خودتون چاقو بخرید یعنی اینکه یه اشتباه سیستماتیک مرتکب شدید!!!اخه شوما تصور کن ببین یه آهوی ناناز میتونه به روش یه پلنگ درنده با پلنگ کل کل کنه !!!